۱۳۹۴ مرداد ۸, پنجشنبه

سیآهاب

یکی از دوستان دوران کودکی و نوجوانی‌ام چند روز پیش در رودخانه غرق شد و مُرد.

خوش‌چهره، خوش‌هیکل و خوش‌صحبت بود. در این هفت-هشت سال به ندرت دیده بودیم هم را. چندسالی تهران بود. هم کار می‌کرد، هم خوش‌گذرانی می‌کرد و توأمان با دخترانِ ساکن آن شهر در کار خطیرِ تقسیم لذت جسمانی. بعد از سال‌ها به شهرستان برگشت و مغازه‌ای دست‌و‌پا کرد و به فکر ازدواج افتاد.
وقتی مُرد، یک یا دو سالی از ازدواجش‌ می‌گذشت، دو هفته‌ای از استخدامش در یک اداره‌ی دولتی.
سال گذشته برادر کوچکترش تصادف کرد و مُرد؛ سال‌ها قبل پدرش.

روایات ِ متناقضِ چگونگی غرق شدن‌اش:

روایت اول از پدرم که خبر را به ما داد:  ظاهراً هم‌بازی دوران نوجوانی من با خانواده کنار رودخانه بوده‌اند؛ دوست من چون از شنا کردن کنار زن‌ها شرم داشته با پسربچه‌ای رفته‌اند چند متر آن‌ورتر برای شنا؛ پای‌اش را که داخل رودخانه گذاشته لیز خورده و فرو رفته در باتلاق. پسربچه را برای کمک می‌فرستد اما وقتی بر‌می‌گردند به‌جز چند تار موی‌اش همه‌ی بدنش زیر گل‌و‌لای بوده!

روایت دوم از پسر‌عمه‌ام در مراسم خاکسپاری: مثل روایت قبلی علت جدا شنا کردن شرم بوده اما شکلِ غرق شدن برعکس روایت قبلی که آرام و تدریجی بوده این‌بار  کاملاً سریع و خشن بوده = شیرجه می‌زند و سرش با یک سنگ بزرگ که زیر آب بوده به شدت برخورد می‌کند!( ظاهراً مدرک و شاهدِ صحت این روایت جای زخمی‌ست که در سرش پیدا شده.)

روایت سوم، شب خاکسپاری، پس از بازگو کردن اتفاق از زبان شاهدان دسته اول: دوست ما به خاطر شرم از لخت شدن کنار خانم‌های فامیل، با پسربچه‌ای به مکانی دورتر برای شنا می‌رود و وقتی که وارد رودخانه‌ی ظاهراً کم‌رَمق از خشکسالی می‌شود از بدشانسی‌اش آن قسمت خیلی عمیق بوده و به علت کم‌تجربه‌گی نمی‌تواند خودش را نجات دهد؛ بعد از یک ساعت با کمک یکی از اهالی آن منطقه پیدا می‌شود. علت ضرب‌دیده‌گی سرش هم به زمین خوردن جنازه‌اش هنگام انتقال به بیمارستان بوده است. احتمالاً به‌دلیل سراسیمه‌گی و عجله‌ی زیاد اعضای خانواده‌اش،موقع حمل کردن از دست‌شان افتاده و سرش ضرب دیده است.

نوشتن از احساس‌ام مقداری سخت و عذاب‌آور است... پس بماند!

۱۳۹۴ مرداد ۷, چهارشنبه

رؤیای مرگ | که‌وه‌دو ( ۱۵۸۰-۱۶۴۵)

موجودی پیش آمد که به‌نظر می‌رسید از جنس مؤنث است. اندام او بسیار ظریف و شکننده بود. با باری از تاج‌ها، عصاها، داس‌ها، کفش‌ها، نیمتاج‌ها و کلاه‌های حصیری، کلاه‌های بوقی، شبکلاه‌های پشمی، گلدوزی‌ها و پوست‌ها، حریر و پشم زرین، سرب و الماس‌ها و صدف‌ها و مروارید‌ها و سنگریزه‌ها. یک چشم‌اش باز و چشم دیگرش بسته‌ بود، لباس‌اش به همه‌ی رنگ‌ها بود.از یکسو جوان و از یکسو پیر بود. گاهی یواش‌یواش پیش می‌آمد و گاهی تندتند. گاهی به نظر می‌آمد که از من بسیار دور است و گاهی بسیار نزدیک بود و وقتی که تصور می‌کردم دم در خانه‌ی من است بالای سرم دیدم‌اش. رؤیابین از او می‌پرسد:« شما که هستید؟ » پاسخ می‌شنود: « من مرگم. » می‌پرسد: « پس اسکلت‌ات کو؟ » و او پاسخ می‌دهد: « دوست من، اسکلت چیزی است که از زنده‌ها به‌جا می‌ماند... خود شما هستید که مرگِ خویشتن‌اید. او چهره‌ی هرکدام از شماها را دارد. شماها مرده‌ی خودتان هستید... زندگی یعنی مردن در حالِ زندگی. اگر این را خوب می‌فهمیدید، هرکدام‌تان هرروزه آینه‌ای از مرگ خودتان داشتید و می‌دیدید که همه‌ی خانه‌هایتان پُر از مرده‌هاست. یعنی به تعداد همه‌ی زنده‌ها مرده وجود دارد...»، « و اما اسکلت، فقط طرحی است که روی آن بدن انسان را مثل مجسمه‌ای می‌پوشانند.»

۱۳۹۴ تیر ۱۶, سه‌شنبه

گنجشک - کولر

شب، بعد از خوردن سحری و به‌جاآوردن آداب و مناسک مرتبط با آن، مقادیری فیسبوک‌گردی کردم، مطلبی در مورد فیلم ظاهراً آخرالزمانیِ مکس ِ دیوانه (max mad)خواندم، چندین تبادل نظر در مورد ترجمه‌ی کُتب فلسفی خواندم، و بازهم تبادل نظر در مورد قبرستان ابوحسینِ قم که برادر علامه طباطبایی و آیت‌اللّه شریعتمداری آنجا مدفون هستند - ظاهراً به بازماندگان آیت‌اللّه اجازه‌ی دفن در حَرَم و حسینیه را نداده بودند و اجباراً در همین‌ مکان به خاک سپرده شد -، و ...
بعد از سیروسیاحت در فیسبوک، داستان ِ کوتاهی از اوگنی‌ین اشپاهیچ خواندم به نام  « ریموند دیگر بین ما نیست، کارور مُرده »؛ خواندن داستان ترغیبم کرد نگاهی به کتاب « کلیسای جامع » بیندازم اما کتاب نبود، احتمالاً زن‌برادرِ گِرام برداشته که بخواند - که بعید است خوانده باشد! به هر حال دو مجموعه داستان دیگر از کارور به ترجمه‌ی اسداللّه امرایی دم‌ دست بود و مقدمه‌ی دو صفحه‌ای یکی‌شان را خواندم...
این‌بار وب‌گردی؛ چندین سایت مختلف را دید زدم و در نهایت چیز دندان‌گیری یافتم، سایتی به نام « کتابخانه‌ی تخصصی ادبیات ». فعلاً به صورت کامل مورد کاوش قرارش نداده‌ام اما اگر عناوین مطالب و مقالات خبر از سرِّ درون‌اش بدهند ما را فراوان به کار آید...
وقتی داشتم دنبال کتاب « کلیسای جامع » می‌گشتم چشم‌ام به کتاب کم‌حجمِ « بازخوانی قرآن » تألیف پروفسور ژاک برک افتاد. فکر می‌کردم این کتابْ تهرانْ پیشِ برادرم باشد اما چشم‌ام به جمالش اینجا روشن شد...
وقتی شروع به نوشتن کردم تنها صدایی که به گوش می‌رسید جیک‌جیکِ گنجشکگان بود، اما الان صدای کولر یکه‌تاز میدان است...

نوشته‌های بی‌ویرایش

مادرم رو‌به‌روی‌ام نشسته و دارد شرح ماوقع می‌گوید از آنچه دیشب بین او، برادرم و زنش گذشت؛ زن‌برادرم همه‌ی ما را مورد عنایت قرار داده بود. صدای نعره‌ها و قیل‌و‌قال‌های‌شان به وضوح به گوش می‌رسید. این دو ( برادر و زنش ) از بس گوشه‌نشین و عافیت‌طلب‌اند، قضاوت‌هایشان مملوِ از توهم‌توطئه و خیالات احمقانه‌ست. مستأصل شده‌ایم. مادرم الان که دارد می‌نالد از کارهایشان، صدایش می‌لرزد و گریان است. من؟ من هنوز سنگ نشده‌ام، اما در شُرُف سنگ‌زدگی هستم. البته این حالت در مورد همین قضیه‌ است هرچند دارد سرایت می‌کند در همه چیز. سردرد دارم و روزه‌ام. هیچ مُسَکنی دوای دردم نیست. قلبم درد می‌کند، نفسم به سختی بالا می‌آید. کورسویی از امید دیده نمی‌شود. باید ذهنم و روانم را جراحی کنم...